ساعت سه نیمه شب بود كه صدای تلفن پسر رو از خواب بيدار كرد پشت خط مادرش بود پسر با ناراحتی گفت: آخه مادرِ من, چرا اين وقت شب از خواب بيدارم كردی؟ مادر گفت: 29 سال پیش, همين موقع شب تو منو از خواب بيدار كردی, فقط خواستم بگم تولدت مبارك پسرم و تلفن رو قطع کرد پسر از اينكه دل مادرش رو شكسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادرش رفت وقتی وارد خونه شد مادرش رو پشت ميز تلفن مثل یه شمع نيمه سوخته دید ولی مادرش ديگه تو اين دنيا نبود
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,داستان های کوتاه مادرانه پدرانه, ساعت 20:25 توسط phna
همسرم از من خواست با خانوم دیگه ای برای شام بیرون برم و ادامه داد که منو دوست داره ولی مطمئنه که این زن هم من رو دوست داره حتی شاید بیشتر از اون زن دیگه ای که همسرم خواست باهاش بیرون برم مادرم بود که حدود 20 سال پیش بیوه شده بود ولی گرفتاری های زندگی و داشتن سه تا بچه باعث شده بود فقط در موارد مناسبتی یا اتفاقی و نامنظم بهش سر بزنم اون شب بهش زنگ زدم تا برای شام بیرون بریم مادرم با نگرانی پرسید مگه چی شده؟ از اون دسته افرادی بود که یه تلفن شبانه و یا یه دعوت غیر منتظره رو نشونه ی یه خبر بد می دونست بهش گفتم: خیلی خوشحال میشم اگه امشب رو با هم باشیم یه کم مکث کرد و گفت: من هم از این ایده لذت می برم لباسی رو پوشیده بود که توی آخرین جشن سالگرد ازدواجش تنش کرده بود با چهره ای روشن مثل فرشته ها بهم لبخند زد سوار ماشین شد و گفت: به دوستاش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میریم و اون ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند ادامه مطلب
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,داستان های کوتاه مادرانه پدرانه, ساعت 19:58 توسط phna
پدر دستش رو میندازه دوره گردن پسرش و ميگه: پسرم من شيرم يا تو؟ پسر ميگه: خب معلومه من پدر ميگه: پسرم من شيرم يا تو؟ پسر ميگه: بازهم من شيرم پدر با دلخوری دستش رو از شونه پسر برمی داره و ميگه: من شيرم يا تو؟ پسر ميگه: الآن بابا تو شيری! پدر ميگه: پدرسوخته چرا بار اول و دوم گفتی من حالا ميگی تو؟ پسر گفت: آخه دفعه های قبلی دستت روی شونم بود دیدم يه کوه پشتمه اما حالا...
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,داستان های کوتاه مادرانه پدرانه, ساعت 19:54 توسط phna
کودکی که آماده تولد بود پیش خدا رفت و گفت: میگن فردا شما منو به زمین می فرستید اما من به این کوچولویی و بدون کمک شما چطوری می تونم برای زندگی به اونجا برم؟ خداوند پاسخ داد: بین بسیاری از فرشتگان، یکی را برای تو در نظر گرفته ام او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک مطمئن نبود که می خواد بره یا نه، گفت: ولی اینجا من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خوندن ندارم این ها برای شادی و رضایت من کافی هستند خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد: من چطوری می تونم بفهمم مردم چی میگن وقتی زبون اون ها رو بلد نیستم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه های ممکن را در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو خواهد آموخت چگونه صحبت کنی کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خوام با شما صحبت کنم چیکار کنم؟ خداوند برای این پرسش هم پاسخی داشت و گفت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی کودک سرش رو برگردوند و پرسید: شنیدم تو زمین ادم های بد هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت می کنه؟ خداوند دوباره پاسخ داد: فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود کودک با نگرانی ادامه داد: دیگه نمی تونم شما رو ببینم؟ خداوند بازهم لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود بهشت آروم بود اما صداهایی از زمین میومد کودک فهمید باید به زودی سفرش رو آغاز کنه, به آرومی یه سوال دیگه از خداوند پرسید گفت: خدایا اگه من باید همین حالا برم پس لطفا نام فرشته ام رو بهم بگو خداوند گونه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد می توانی او را *** مـادر*** صدا کنی
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,داستان های کوتاه مادرانه پدرانه, ساعت 19:48 توسط phna
طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد در شیشه ی سس رو باز کنه, پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست در شیشه سس رو باز کنه, مادرم منو صدا زد و منم راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم: اینم کاری داشت پدرم لبخندی زد و گفت: یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زودتر از من میومدی و کلی زور می زدی تا در شیشه سس رو باز کنی؟ ... یادته نمی تونستی ... یادته من شیشه سس رو می گرفتم و درش رو شل می کردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه اشک توی چشمام جمع شد نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,داستان های کوتاه مادرانه پدرانه, ساعت 19:25 توسط phna
پسرکوچولو یه برگه به مادرش داد با خط بچگونه نوشته بود: صورتحساب کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار مراقبت از برادر کوچیکم ۳ دلار بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار مادر به چشم های منتظر پسر نگاه کرد چند لحظه خاطراتش رو مرور کرد سپس مداد رو برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت: بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ بابت شب هایی که بالاسرت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ بشی، هیچ بابت درست کردن غذا، نظافت تو و اسباب بازی ها، هیچ و اگر تمام این ها رو جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچه وقتی پسرکوچولو نوشته های مادرش رو خوند چشماش پر از اشک شد و در حالیکه به چشم های مادرش نگاه می کرد گفت: مامان دوستت دارم مداد رو برداشت و زیر صورتحساب نوشت: *قبلا به طور کامل پرداخت شده*
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,داستان های کوتاه مادرانه پدرانه, ساعت 19:23 توسط phna
یکی از دوستان صمیمیم تو تعطیلات پیشم اومد و چند روزی مهمونم بود همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود اون روزها از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم دوستم با دیدن چهره ی استخونی من به شوخی گفت: «عزیزم زندگی تو رو که می بینم دیگه جرات نمی کنم بچه دار بشم» از حرف دوستم تعجب کردم و پرسیدم: چرا؟ دوستم با هم دردی گفت: برای اینکه این روزها دیدم از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی غذا می پزی، لباس می شوری، بچه رو به مدرسه و دکتر می بری، چه روز بارونی چه آفتابی، تعطیلی هم نداری از قبل لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده دوستم آهی کشید و دوباره گفت: بهترین روزها برای یک زن توی همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره, عزیزم منو نگاه کن چه برای کار چه برای مسافرت هیچ مخاطره ای ندارم و زندگی آسونی دارم ادامه مطلب
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,داستان های کوتاه مادرانه پدرانه, ساعت 19:2 توسط phna
مادرم در کودکیش بر اثر یه حادثه یه چشمش رو از دست داده بود کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول برای من اونقدر قیافه ی مامان عادی شده بود که توی نقاشیهام متوجه نقص عضو اون نبودم و همیشه مامان رو با دو چشم زیبا نقاشی میکردم فقط توی اتوبوس یا خیابون وقتی بچهها با تعجب به مامانم نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه شون رو به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشه جواب بدند یادم میافتاد که مامانم یک چشم نداره یه روز برادرم از مدرسه اومد و با دیدن مامان یه دفعه گریه کرد مامان نوازشش کرد و علت گریهاش رو پرسید برادرم دفتر نقاشیش رو نشون داد مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش رو بگیره, مامان دفتر رو گذاشت زمین و برادرم رو توی آغوشش گرفت و بوسید بعد بهش گفت: فردا میرم مدرسه و با معلم نقاشیت صحبت میکنم برادرم اشکهاش رو پاک کرد و رفت سمت کوچه تا با دوستاش بازی کنه تا مامان رفت داخل آشپزخونه خم شدم و دفتر رو برداشتم نقاشی داداشم را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن رو فهمیدم ادامه مطلب
+ نوشته شده در چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,داستان های کوتاه مادرانه پدرانه, ساعت 15:18 توسط phna
|
|